کنکاشی در گذشته دور - نحوه آشنایی با همسرم

ساخت وبلاگ

نمیدانم تا به حال از نحوه آشنایی خودم و همسرم نوشته ام یا نه. شاید در این شبها خالی از لطف نباشد تا کمی به اون زمانها برگردم. اگر نحوه آشنایی را بنویسم خیلی از دلایل دلتنگی هایم روشن میشود.

سالها قبل ؛ حدود 14 سال قبل ؛ طوفانی در زندگی من رخ داده بود. مثل پر کاهی در آغوش خداوند از این سو به آن سو میرفتم و سعی میکردم رشته وصلم گسسته نشود. این توهم را زهی خیال باطل .... این خدا بود که رشته را محکم کرده بود ... آدمیزاده شیر خام خورده است و در خیالات و اوهام غوطه ور.

شبی در عالم رویا خود را در بسط شیخ بهایی دیدم. ( قبلا در وسط این بسط گلکاری بود و به دو قسمت بود. انتهای بسط سمت راست به مسجد گوهرشاد راه داشت و سمت راست به صحن جمهوری اسلامی راه دارد.)

در انتهای بسط ؛ آقای مسن سالی ایستاده بود بهمراه چهار خانم که بر چهره شان پوشیه داشتند. در بین این چهار خانم یک ویلچیر بود و خانمی با مانتو و مقنعه سرمه ای بر روی آن نشسته بود. از درون حرم با صدایی رسا گفته شد این همسر شماست .... زهره ....

بلافاصله من گفتم : زهره ؟ اما این خانم روی ویلچیر است و من چگونه میتوانم زندگی را با ایشان مدیریت کنم. در همان لحظه خود را در مسجد و رواق دارالحجه دیدم که سینه ام را روی دیوار گذاشته بودم و فشار میدادم. ناگهان همان صدا گفت ایشان از آن شماست. کمک شما خواهیم نمود.

دوباره بالای سر ویلچیر بودم. در همان لحظه زهره خانم سرشان را بالا آوردند و چهره زیبایشان را دیدم.حتی رنگ چشمشان را ؛ ذره به ذره چهره را به خاطر سپردم. از خواب بیدار شدم.

یک سال بعد عید از دبی به قم جهت دیدار خانواده برگشتم. شبی ؛ یکی از دوستان بنده را دعوت کرد و در میان میهمانی برایم پیشنهاد ازدواح را مطرح نمود. در همان میهمانی آقایی را به من معرفی نمود و گفت خواهر ایشان مد نظر میباشد.

شب بعد من و دوستم و آن آقا و خواهرشان برای صحبتهای اولیه به رستورانی در ابتدای سالاریه قم رفتیم. خانم پیاده شدند. رستوران تعطیل بود. من با دیدن خانم آن هم درون چادر و شباهنگام ؛ به دوستم گفتم به خدا قسم ؛ امام رضا ایشان را در عالم رویا حواله به همسری بنده داده اند. نام ایشان زهره است. اسم خانم را دوستم تایید نمودند.

آنجا متوجه شدم که دوستم پسر دایی خانم میباشند. خلاصه به منزل پدری بنده رفتیم. مادرم نیز متوجه داستان شدند. صحبتهای اولیه انجام شد. ذره ذره چهره ایشان برایم آشنا بود. حتی رنگ چشمهایش. داستان رویا را برایشان نقل کردم. کل داستان خواستگاری ؛ بله برون و ..... کمتر از 8 ساعت بطول انجامید.

فردا صبح ساعت 7 در حرم حضرت معصومه عقد نمودیم. و زندگی آغاز گردید.

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 0:48 توسط حسین عرب  | 

منتقم خون شهیدان خواهد آمد...
ما را در سایت منتقم خون شهیدان خواهد آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanarabo بازدید : 28 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1403 ساعت: 15:15